خانه تکانی
از صبح صداهایی عجیبی می اومد.
صدایی شبیه اسکی رفتن و کوفتن، که به هیچ وجه نمی توانستم به هم ربطشون بدم.
و البته خنده های بلند که آسایش هر جنبدنه ای را بهم می زد.
بالاخره طاقت نیاوردم، پنجره رو باز کردم و رو به طبقه بالا فریاد زدم «اکبر آقـــــــــــــا...!!! آهای اکــــــــبر».
قبل اینکه اکبر آقا جواب بده، واحد کناری سرشو از پنجره آورد بیرون....
بدون اینکه حرفی بزنه من از نگاه پر معنایش همه چیز را ... خواندم.
آرام، بدون هیچگونه حرفی سرمو کشیدم داخل.
تا عصر صداها و عذاب ها و دهن کجی های من، ادامه داشت.
انگار همین دیروز تو جلسه نمی گفت: آقــــا اینجا آپارتمانِ، خونه ویلایی نیست که، باید هوای هعمسایه ها را داشته باشیم و ....
تا اینکه،
نزدیک غروب، با جاری شدن آب به تراس خانه، پی به اسرار بردم.
فرش...!!!!؟؟؟
مسئله لاینحلی که تا چند روز ذهن من را دربست گرفته بود....
چطور؟؟؟
فرش 12 متری!!!
حمام 6 متری...!!!؟؟؟